آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

بهترین هدیه ی زندگی مامان و بابا

رویای کودکانه

سلام خوشگل و خوشمزه مامان امروز دوتایی مون پر از انرژی مثبت هستیم امروز چند تا از دوستای دی ماهی ت و مامانای مهربونشون اومدن کرج خانه بازی رویای کودکانه پیش ما البته آرشیدا و رانا و ارنای عزیزم با مامانای گلشون اومده بودن. تو اون سه ساعتی که اونجا بودیم من فقط موقع ناهار و کیک خوردن دیدمت بقیه وقت رو مشغول بازی با دوستای خوشگل و نازت بودی و بازی های اونجا... چند هفته ای هست که بازم تو اعتصاب غذا هستی و غذا نمیخوری فقط شیر و فقط شیر برای همین امروز اصلا برات غذا نیاوردم و برای خودم هم ساندویچ سفارش دادم که شما نمیتونستی بخوری ولی خاله ساغر گل و عزیز برای باربد جون ماکارونی درست کرده بود و یه بشقاب هم به تو داد و تو همشوووووو...
12 تير 1392

18 ماهگی

شیطون کوچولوی مامان و بابا تقریبا 5 ساعته که 18 ماهه شده یعنی یک سال و نیم هورااااااااااااااا هورااااااااااااااااااااا مبارکککککککککککککککککککک چه لحظه و روزهای خوبی در کنار تو داشتیم عزیز مامانیییییییییییییییی همیشه خندون باشی عزیز دلمممممممممممممممممممممم آدرینای خوشگلم تو 18 ماهگی کلی کارای خوب یاد گرفتی و هر روز و هر روز داری باهوش تر میشی موش موشی برای خودت بلبلی شدی و حسابی حرف میزنی کلمه هایی که کامل میگی خیلی زیاد نیست اما هر حرفی که من میزنم نصفشو میگی اما به زبون خودت حسابی حرف میزنی مخصوصا با بابایی که زبونت رو بهتر میفهمه جدیدا هم بازی با یخ رو خیلی دوس داری میگی از یخ ساز بهم یخ بدین بعد میندازی تو...
8 تير 1392

تعطیلات آخرین روزهای بهار

بهار هم با تمام خاطره ها و لحظه های خوبش تموم شد عزیز مامانی. این روزا خیلی بد اخلاقی میکنی خدا رو شکر مریضی ت خوب شده اما همش بهونه میگیری و الکی گریه میکنی کوچولوی من....امیدوارم زودی خوب بشی و مث همیشه دخمل مهربون خودم بشی.... 5 شنبه شب خونه ی دایی مامانی دعوت بودیم از چند روز قبل برات دنبال کفش و لباس بودم ولی هر چی که میدیدم خوشم نمیومد بیشتر برای دخمل ها پیرهن هست که شما هم زیاد دوست نداری یعنی باهاش راحت نیستی نمیتونی شیطونی کنی...... بالاخره 5 شنبه رفتیم بیرون و یه پیرهن برات خریدم ولی تنگ بود برات کلی حرص خوردممممممممم مامان جون هم زودی رفت لباس رو عوض کنه ولی سایز بزرگ نداشت و برات یه تونیک و شلوارک گرفت و خیلی هم بهت ...
1 تير 1392

اولین حمله

سلام گل گلی مامانی اومدم اولین باری که پشه ها ی بی ادب دخمل گلم رو نیش زدن رو بهت بگم و اینجا ثبت کنم یکشنبه عصر که تو تختت مشغول بازی بودی و بالای تختت هم پنجره هست و همیشه بازه و گاهی هم از پنجره بیرون رو نگاه میکنی ولی اونروز شیطونی ت گل کرد که توری پنجره رو پاره کنی و تا تونستی توری رو کشیدی و پاره کردی و با این کارت پشه ها رو به خونمون دعوت کردی و وقتی شب چراغ ها خاموش شد اومدن ازت تشکر کردن و تا تونستن ماچ کردن دخملی رو فردا صبح که جای نیش پشه ها رو برای اولین بار رو دستای خوشگلت و صورتت دیدم کلی ترسیدم و فکر کردم آبله ست اخه همون روز یه کم هم تب داشتی ولی خاله شیما گفت تا 2 سالگی ابله نمیگیرین یه کم خیالم راحت شد ا...
28 خرداد 1392

بالاخره موهاتو کوتاه کردم

دخمل مو خرمایی مامانی بالاخره راضی شدم تا ببرمت آرایشگاه و موهات رو کوتاه کنم اخه دوست داشتم موهات سریع تر بلند بشه و دلم نمیومد کوتاهشون کنم اما جدیدا موهات خیلی بد فرم و اشفته شده بود و همهش میرفت تو چشمات و فرفری میشد.... دیشب از باباجونی اجازه گرفتم که ببرمت و موهاتو کوتاه کنم اخه بابایی هم دوس نداشت موهات کوتاه بشه.....   و امروز صبح بردمت آرایشگاه خاله مریم و موهاتو کوتاه کرد و سشوار کشید تو هم اروم نشته بودی و تو آینه به خودت نگاه میکردی موهات خیلی ناناز شد و مرتب ایشالا زودی بلند میشه موهات خوجل خانوممم اینم دیشب قبل کوتاهی موهات ...
22 خرداد 1392

سفر تبریز

عزیز مامان سلام سه شنبه 5 صبح به همراه بابایی و من و مامان جون و ادری خوشگلم به سمت تبریز راه افتادیم و حدودا 5 ساعت تو راه بودیم تا به شهر تبریز رسیدیم و تو راه هم یک بار برای نیم ساعت  برای استراحت توقف کردیم همیشه تو صندلی ماشین ت میموندی و اصلا بیرون نمیومدی اما این بار همش میخواستی بیای بیرون و شیطونی کنی........ قرار بود بریم خونه ی دایی بابا جون که تو یکی از شهرهای اطراف تبریز بودن شهر اسکو تا اونجا هم یک ساعتی راه بود تا بالاخره رسیدیم خونه دایی شاپور و زن دایی مهین خیلی خیلی خوب و مهربون و مهمون نواز بودن تو اون دو روز خیلی بهمون در کنارشون خوش گذشت..... اون روز ناهار رو خوردیم و کمی خوابیدیم و بعدش همگی رفتیم یه ب...
20 خرداد 1392

بازی و تفریح

دخمل گلمممممممم خوش میگذره این روزا بهش؟؟ حسابی بازی میکنی و ددر میری پنجشنبه شد رفتیم پارک ارم و خاله سحر هم اومد از لحظه ی ورود دقیقا بازی هایی رو که مخصوص تو بود رو با دست نشون میدادی و میگفتی سوارم کنید 2 بار قو سوار شدی یه بار با من یه بارم با بابا جون و یه بار هم اسب گردان با خاله جون سوار شدی و کلی کیف کردی.... چند وقتی که مامان جونم که به عروسکات خیلی علاقه نشون میدی مامان جون یه پتوی کوچولو برای عروسکات دوخته و بالش خودت رو میذاری رو پاهات و نی نی ت رو میذاری رو بالش و روش پتو میکشی و بهش میگی لالا لالا اگه ما هم حرف بزنیم دستتو میکنی تو دهنت و میگی هیسسسسسس قربون تو دختر خوشگلم برم مننننننن..... ...
11 خرداد 1392