آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

بهترین هدیه ی زندگی مامان و بابا

بازدید از وبلاگ

جیگر طلا مامان میشینه پشت لپ تاپ و همش به من میگه نی نی نی نی یعنی عکسای من و دوستام رو بذار دیشب که لپ تاپ روشن بود و من تو وبلاگت بودم نشستی رو صندلی و جدیدا کار با موس رو یاد گرفتی و همین جوری تو وبلاگت میچرخیدی و عکس ها رو بالا و پایین میبردی و بیشتر از همه هم عکسای تولد 18 ماهگیتون رو دوس داری                     ...
23 تير 1392

رنگین کمان

شیطونک خوشحالمممممممم تو خانه بازی رنگین کمان                       دوست دارم مامانییییییییییی ...
19 تير 1392

واکسن 18 ماهگی

دختر نازنین و عزیزم سلام بالاخره واکسن 18 ماهگی ت رو با چند روز تاخیر زدم دیروز صبح از خواب با کلی استرس بیدار شدم و حاضرت کردم و با هم رفتیم مرکز بهداشت ولی خانومه بهداشت گفت فردا بیاین ما هم برگشتیم خونه و امروز رفتیم و واکسن خوشگل دخترمو زدم.... قبل از شما نوبت چند تا نی نی دیگه بود برای واکسن زدن هر کدومشون کلی جیغ میزدن و گریه میکردن و من هر بار ترسم بیشتر میشد و این اولین باری بود که تنهایی برای واکسن میبردمت همیشه مامان جون میومد و منم بیرون میموندم بالاخره نوبت ما شد وارد اتاق که شدیم خیلی خوشت اومد از تختشون و منم یه کم نشوندمت رو تخت و خانوم بهداشت اومد و واکسن بزنه و از ترسم چشمامو بستم و دستاتو محکم گرفتم و منتظر گری...
16 تير 1392

رویای کودکانه

سلام خوشگل و خوشمزه مامان امروز دوتایی مون پر از انرژی مثبت هستیم امروز چند تا از دوستای دی ماهی ت و مامانای مهربونشون اومدن کرج خانه بازی رویای کودکانه پیش ما البته آرشیدا و رانا و ارنای عزیزم با مامانای گلشون اومده بودن. تو اون سه ساعتی که اونجا بودیم من فقط موقع ناهار و کیک خوردن دیدمت بقیه وقت رو مشغول بازی با دوستای خوشگل و نازت بودی و بازی های اونجا... چند هفته ای هست که بازم تو اعتصاب غذا هستی و غذا نمیخوری فقط شیر و فقط شیر برای همین امروز اصلا برات غذا نیاوردم و برای خودم هم ساندویچ سفارش دادم که شما نمیتونستی بخوری ولی خاله ساغر گل و عزیز برای باربد جون ماکارونی درست کرده بود و یه بشقاب هم به تو داد و تو همشوووووو...
12 تير 1392

18 ماهگی

شیطون کوچولوی مامان و بابا تقریبا 5 ساعته که 18 ماهه شده یعنی یک سال و نیم هورااااااااااااااا هورااااااااااااااااااااا مبارکککککککککککککککککککک چه لحظه و روزهای خوبی در کنار تو داشتیم عزیز مامانیییییییییییییییی همیشه خندون باشی عزیز دلمممممممممممممممممممممم آدرینای خوشگلم تو 18 ماهگی کلی کارای خوب یاد گرفتی و هر روز و هر روز داری باهوش تر میشی موش موشی برای خودت بلبلی شدی و حسابی حرف میزنی کلمه هایی که کامل میگی خیلی زیاد نیست اما هر حرفی که من میزنم نصفشو میگی اما به زبون خودت حسابی حرف میزنی مخصوصا با بابایی که زبونت رو بهتر میفهمه جدیدا هم بازی با یخ رو خیلی دوس داری میگی از یخ ساز بهم یخ بدین بعد میندازی تو...
8 تير 1392

تعطیلات آخرین روزهای بهار

بهار هم با تمام خاطره ها و لحظه های خوبش تموم شد عزیز مامانی. این روزا خیلی بد اخلاقی میکنی خدا رو شکر مریضی ت خوب شده اما همش بهونه میگیری و الکی گریه میکنی کوچولوی من....امیدوارم زودی خوب بشی و مث همیشه دخمل مهربون خودم بشی.... 5 شنبه شب خونه ی دایی مامانی دعوت بودیم از چند روز قبل برات دنبال کفش و لباس بودم ولی هر چی که میدیدم خوشم نمیومد بیشتر برای دخمل ها پیرهن هست که شما هم زیاد دوست نداری یعنی باهاش راحت نیستی نمیتونی شیطونی کنی...... بالاخره 5 شنبه رفتیم بیرون و یه پیرهن برات خریدم ولی تنگ بود برات کلی حرص خوردممممممممم مامان جون هم زودی رفت لباس رو عوض کنه ولی سایز بزرگ نداشت و برات یه تونیک و شلوارک گرفت و خیلی هم بهت ...
1 تير 1392

اولین حمله

سلام گل گلی مامانی اومدم اولین باری که پشه ها ی بی ادب دخمل گلم رو نیش زدن رو بهت بگم و اینجا ثبت کنم یکشنبه عصر که تو تختت مشغول بازی بودی و بالای تختت هم پنجره هست و همیشه بازه و گاهی هم از پنجره بیرون رو نگاه میکنی ولی اونروز شیطونی ت گل کرد که توری پنجره رو پاره کنی و تا تونستی توری رو کشیدی و پاره کردی و با این کارت پشه ها رو به خونمون دعوت کردی و وقتی شب چراغ ها خاموش شد اومدن ازت تشکر کردن و تا تونستن ماچ کردن دخملی رو فردا صبح که جای نیش پشه ها رو برای اولین بار رو دستای خوشگلت و صورتت دیدم کلی ترسیدم و فکر کردم آبله ست اخه همون روز یه کم هم تب داشتی ولی خاله شیما گفت تا 2 سالگی ابله نمیگیرین یه کم خیالم راحت شد ا...
28 خرداد 1392

بالاخره موهاتو کوتاه کردم

دخمل مو خرمایی مامانی بالاخره راضی شدم تا ببرمت آرایشگاه و موهات رو کوتاه کنم اخه دوست داشتم موهات سریع تر بلند بشه و دلم نمیومد کوتاهشون کنم اما جدیدا موهات خیلی بد فرم و اشفته شده بود و همهش میرفت تو چشمات و فرفری میشد.... دیشب از باباجونی اجازه گرفتم که ببرمت و موهاتو کوتاه کنم اخه بابایی هم دوس نداشت موهات کوتاه بشه.....   و امروز صبح بردمت آرایشگاه خاله مریم و موهاتو کوتاه کرد و سشوار کشید تو هم اروم نشته بودی و تو آینه به خودت نگاه میکردی موهات خیلی ناناز شد و مرتب ایشالا زودی بلند میشه موهات خوجل خانوممم اینم دیشب قبل کوتاهی موهات ...
22 خرداد 1392

سفر تبریز

عزیز مامان سلام سه شنبه 5 صبح به همراه بابایی و من و مامان جون و ادری خوشگلم به سمت تبریز راه افتادیم و حدودا 5 ساعت تو راه بودیم تا به شهر تبریز رسیدیم و تو راه هم یک بار برای نیم ساعت  برای استراحت توقف کردیم همیشه تو صندلی ماشین ت میموندی و اصلا بیرون نمیومدی اما این بار همش میخواستی بیای بیرون و شیطونی کنی........ قرار بود بریم خونه ی دایی بابا جون که تو یکی از شهرهای اطراف تبریز بودن شهر اسکو تا اونجا هم یک ساعتی راه بود تا بالاخره رسیدیم خونه دایی شاپور و زن دایی مهین خیلی خیلی خوب و مهربون و مهمون نواز بودن تو اون دو روز خیلی بهمون در کنارشون خوش گذشت..... اون روز ناهار رو خوردیم و کمی خوابیدیم و بعدش همگی رفتیم یه ب...
20 خرداد 1392